زندگی پر از عشق من و همسرمزندگی پر از عشق من و همسرم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره
مژانمژان، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

برای فرشته ام

خاطره زایمانم

1395/8/11 1:57
نویسنده : مژده
5,633 بازدید
اشتراک گذاری

سلام میخوام خاطره زایمان و تعریف کنم از اوله اولش خاطره زایمان من از خیلی وقت پیش شروع میشه یعنی از بچگیم! حتی دور تر از وقتی که یادم میاد من عاشق بچه بودم از همون بچگی عاشق لباس نوزاد مغازهای لباس بچه فروشی جلوهاش تو سبد لباس که میریختند میرفتم جستجو میکردم خوشگلا یه طرف دخترونه ها یه طرف پسرونه ها یه طرف یادمه کوچیک که بودم دلم میخواست مامانم یه بچه دیگه بیاره آخه من ته تغاری خونه بودم وقتی زنهای حامله رو میدیدم فکر میکردم چون چاق شدن حامله شدن نیشخند

به مامانم میگفتم بیا این پفک منو تو بخور که توهم چاق بشی واسه من بچه بزایی  خخخخخخخ مامانم هم نامردی نمیکرد خوراکی مو میخورد با کلی خنده

خلاصه من بزرگ شدم و همانجور ته تغاری موندم تا اینکه ازدواج کردم

یادمه تازه عقد کرده بودم یه روز داییم خونمون بود بهم گفت مژده تا 5سال بچه دار نشو اون موقع تو دلم به حرفش خندیدم گفتم اوووووه چه خبره 5 سال آدم چیکار کنه حوصله ام سر میره ولی از قضا خونه عوض کردن و تموم شدن درس من اینقدر طول کشید که همون 5سال شد مامانم هم همیشه میگفت مژده زود بچه نیار سنت  کمه بذار هم درست تموم شه هم مسافرت و گردش و تفریح تو بکنی که وقتی بچه دار شدی حسرت به دل نباشی و بتونی به بچه برسی و ازش لذت ببری خلاصه این تفریح و گردش ما 5سال طول کشید تا اینکه شهریور 94 رفتیم خونه خودمون و از مستاجری راحت شدیم میخواستیم از مهر ماه واسه نینی دعوت نامه بفرستیم که بابایی سرما خورد و تو مغازه هم از صندلی افتاد و کمرش رگ به رگ شد و این شد که ما آبان ماه واسه نینی اقدام کردیم و اتفاقا نینی مونم خیلی خاکی و بی ریا بود و بدون تعارف همون ماه اول مهمون دل مامانش شد همیشه از خدا میخواستم من و با بچه امتحان نکنه چشم انتظاری واسه بارداری واسم غیر قابل تحمل بود واقعا خدا هم مراد دلم و داد ولی من خودمم فکر نمیکردم بعد 5سال همون ماه اول نینی بیاد دلم میخواست نینیم مهر ماهی بشه واسه همین از آبان اقدام کردم که مثلا تا 3 ماه بعد حامله بشم  و مهر هم نینی بیاد 14 آبان تاریخ آخرین پری بود و 29 آبان و 1 آذر واسه نینی دعوتنامه فرستادیم و کلا از فکرش اومدم بیرون چون میدونستم هرچی بیشتر بهش فکر کنم استرسم بیشتر میشه هرچی استرسم بیشتر شه احتمال لقاح کمتر 11 آذر اربعین بود با همسری و خواهرم رفتیم شمال 3 روزه خواهرم همیشه تو جاده چالوس حالش بد میشد رفتنی هم همونجوری شد 14 که داشتیم برمیگشتیم بر خلاف همیشه منم حالم بد شد ولی اصن احتمال اینکه ممکنه باردار باشم تو ذهنم نیومد شب که رسیدیم خونه یمیخواستم بخوابم  نگاه به تقویم کردم دیدم 14 آذر شده و هنوز از پری خبری نیست به جواد گفتم یادم باشه صبح که از خواب پا شدم بیبی چک بزارم (اینقدر بعید میدونستم که حتی شب حوصله ام نیومد پاشم بزارم) صبح جواد که پاشد منم بلند شدم گفتم بزار بیبی بزارم ببینم چی میشه که بلافاصله دیدم یه خط کم رنگ افتاده همین طور داشت پررنگ تر و پررنگ تر میشد هنگ کردم واقعا حال اون لحظه ام وصف شدنی نیست مگه میشه؟ یعنی همون ماه اول خدا فرشته شو واسم فرستاده ؟ خدایا شکرت حالا چه جوری به جواد بگم اولش میخواستم نگم بذارم بره سره کار بعد یه تیپ خوب بزنم دوربین و آماده کنم بیبی چک و تو جعبه کادویی بزارم و خلاصه جینگیل بازی ولی دیدم واقعا نمیتونم دارم منفجر میشم پریدم از حموم بیرون جواد تو دستشویی بود جیغ زدم جواااااااااااااد جواد هم از دیشب تو فکرش بوده و تا من جیغ زدم فهمید با گریه گفته مثبته؟ گفتم آره خلاصه از دستشویی با چشم های اشک آلود اومد بیرون بیبی چک و نشونش دادم کلی ذوق کردیم و خدای مهربون و شکر فرداش برای اینکه مطمئن بشم رفتم آزمایشگاه که آزمایش خون بدم خانمه موقع خون گرفتن ازم پرسید بیبی چک زدی گفتم آره مثبت بود گفت پس واسه چی اومدی تو مثبتش شک نکن منفیش ممکنه غلط در بیاد منم شاد و شنگول اومدم خونه و زنگ زدم به مامانم اول و بعد هم به خواهرم خبر دادم که کلی خوشحال شدن و ذوق کردن فرداش جواب آزمایش و جواد گرفته بود که تایید بیبی چک بود منم یه وقت از دکترم گرفتم و رفتم پیشش با جواد. دکتر  بهم گفت چون عدد بتا پایین فعلا به کسی اطلاع ندید صبر کنید تا 7 هفته  که سونو بدی و صدای قلبشو بشنوی ماهم قبول کردیم و تا هفته هفتم که برم سونو کلی استرس و هیجان داشتم شب که جواد از سر کار اومد رفتیم سونوگرافی اطهری که شبانه روزیه اونجا سونو شدم ولی صدای قلب و واسم نذاشت و گفت الان خیلی ضعیفه😳ولی قلب تشکیل شده و ساک حاملگی دیده شده با تشکیل قلب مژان خانوم دیگه خیالم راحت شد از اواخر ماه سوم بود که صبح ها حالت تهوع میومد سراغم وای که چه دوران بدی  بود گرسنه بودم ولی هیچی نمیتونستم بخورم هیچی حتی آب هم معده ام قبول نمیکرد این حالت رو اعصابم هم تاثیر گذاشته بود بی حوصله عصبی و زود رنج شده بودم خون خونم و میخورد با کوچکترین حرفی اشکم در میومد واسه اتفاقی که قبل از بارداری اصلا واسم مهم نبود تو این دوران حرص میخوردم خیلی سخت بود ویار بارداری تقریبا تا 5 ماهگی بود و بعد خوب شد ولی این زود رنجی و عصبی بودنم با اینکه تا 5 ماهگی خیلی بهتر شد ولی تا آخر بارداری از بین نرفت از نی نی سایت با مامانهای مرداد 95 آشنا شدم که بعد ها یه گروه تو تلگرام زدیم و از اون به بعد تو گروه حال و هوا مون و به اشتراک میذاشتیم و از هم خبر میگرفتیم هر چند که من بیشتر خواننده بودم و حس و حال حرف زدن نداشتم ولی از اینکه میدیدم حال و هوای مامانهای دیگه هم کم و بیش مث منه حس خوشایندی داشتم
دقیقا از مرداد 94 تحت نظر خانوم دکتر هاشمی جم تو بیمارستان صارم بودم مرداد واسه چکاب رفتم صارم اول میخواستم از دکتر کرم نیا وقت بگیرم که گفتن دکتر مریض جدید نمی پذیرد  و فقط هم باید باردار باشی تا قبول کنه خلاصه گفتم مصدق اونم همین طور بود آخر گفتم نمیدونم یه دکتر خوب که زود هم وقت بده که قسمتم شد خانوم دکتر منیژه سیمین دخت هاشمی جم! روز اولی که رفتم پیشش خیلی خوشم  اومد ازم تست پاپ اسمیر گرفت و یه سری آزمایش هم نوشت و گفت بهترین سن واسه بارداری  هستی حیفه دیگه جلو گیری نکن و دفعه بعدی که میبینمت باردار باشی😄 اتفاقا سه ماه بعد با جواب آزمایش مثبت با همسر رفتیم پیشش از همون جلسه اول جواد دکتر و پسندید و تا پایان بارداری هم دیگه دکترم و عوض نکردم
چه روزهای خوبی بود اون موقع سخت بود برام ولی الان تک تک لحظه هاش واسم خاطره شده .
12 بهمن وقت اولین سونو غربالگریم بود همون صارم پیش دکتر خواجه پور وقت گرفتم جواد هم از طرف اتحادیه واسشون کلاس گذاشته بودن که الزامی بود و باید حتما میرفت میخواستم خودم تنها برم که مامانم گفت منم باهات میام که تنها نباشی صبح سر اکباتان باهم قرار گذاشتیم رفتنی یه سن ایچ گنده خریدم که تو راه بخورم چون شنیده بودم که مثانه باید پر باشه و معدم اصلا مایعات قبول نمیکرد با حالی خراب راهی بیمارستان شدم اونجا هم تا نوبتم بشه 2 لیوان دیگه خوردم ولی حالم هر لحظه خراب تر میشد تا اینکه اسمم و صدا کردن که برم تو دیدم دیگه جدیدی دارم بالا میارم تا خم شدم که از تو کیفم پلاستیک در بیارم گلاب به روتون یه  عالمه بالا آوردم به شدت و سرعتی بود که از تو بینیم هم ابمیوه ای که قبلش خورده بودم اومد بیرون وای خدایا داشتم میمردم از خجالت، تمام شال و مانتو و کفشم خیس شده بود کف بیمارستان هم کثیف کردم همین جوری ماتم برده بود اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم داشت گریه ام میگرفت که یکی از پرسنل از اتاق اومد بیرون و تا دید اولش جا خورد ولی بعدش گفت اشکال نداره میگم یکی بیاد تمیز کنه یعنی اگه تنها اومده بودم و پول سونو رو حساب نکرده بودم باور کنید از خجالت فرار میکردم رفتم تو دستشویی صورت و لباس هامو آب زدم اومدم رفتم سونو واسه اولین بار صدای قلبشو شنیدم و دست پای کوچولوش و دیدم دخترم روی جفت به صورت دمر خوابیده بود عین خودم که عادت دارم دمر میخوابم راستش تا اون موقع هنوز نتونسته بودم عادتم و ترک کنم و به پهلو بخوابم آخه شنیده بودم تا وقتی شکم بزرگ نشده عیبی نداره رو شکم بخوابی دکتر بهم گفت شما شیرازی هستید ؟ گفتم نه چطور گفت آخه نی نیت خوابه هرکار میکنم بلند  نمیشه جابه  جا شه😆 گفتم سالمه آقای دکتر گفت بله حتی راجع به تیغه بینی اش هم پرسیدم چون شنیده بودم سندرم داون از آب پشت گردن و تیغه بینی قابل تشخیص که دکتر بهم قشنگ تیغه بینی اش هم نشون داد پرسیدم دختر یا پسر که دکتر گفت معلوم نیست گفتم احتمالا کدومش بیشتر گفت نیم درصد احتمال پسر بیشتر خلاصه ما هم که کلا بچه اول بود برامون فرقی نداشت چی باشه از اتاق اومدم بیرون و با مامانم رفتیم خونشون سونو بعدیم تو اسفند ماه بود که دیگه اون یکی رو با جواد رفتم تا رو تخت دراز کشیدم و دکتر دستگاه رو گذاشت رو دلم گفت نی نی تون دختره😇😇 خدارو شکر همه چی شم خوب بود اومدم از سونو بیرون بابایی جلو در منتظر بود بهش گفتم دختره خداروشکر کرد و باهم شاد و خندون برگشتیم خونه دیگه از عید به بعد تقریبا ویار ام خیلی بهتر شده بود و شروع کردیم به خرید واسه نی نی گولومون من سرویس خواب و به  صورت اینترنتی پسندیدم و مامانم رفت خرید بعدم پرده و لباس و پارچه برای رخت خواب دم دستیش  و سرویس کالسکه رو باهم گرفتیم و اتاق دختر گلمون آماده شد تا قبل ماه رمضون تو ماه رمضون هم بابایی موکت و لوستر گرفت واسه نینی تا بعد ماه رمضون جشن سیسمونی رو بگیریم جشن سیسمونی هم طی چند مرحله برگزار شد  یه سری مامان عزت و زهرا و آذین و مهدیس با گلزار و خاله فرح و خاله فروغ و الهام بودن یه سری زهره خانم با رویا و کتایون یه سری مامان بزرگ  و خاله ماهرخ و خاله آذر و نیلوفر و پریا و الهام یه سری خاله فرح و گلزار و حماسه یه سری مامان و بابا و مرجان و محمدرضا و سحر تا بالاخره تموم شد دیگه به هفته های آخر رسیده بودم تو تابستون ماه های آخر واقعا سخت بود شبها گر میگرفتم ولی جواد چون سرمایی بود کولر روشن نمیکرد یا اگه میکرد رو درجه خیلی کم میذاشت که واسه من اصلا فایده نداشت بعضی وقتها تو خواب و بیداری با بادبزن خودم و باد میزدم بعضی وقت هام دم صبح که آفتاب می افتاد رو اتاق دیگه واقعا مث سونا میشد میرفتم تو پذیرایی کولر پذیرایی رو روشن میکردم به هفته 36 رسیدم قرار بود دکتر این سری معاینه لگنی کنه ببینه میتونم طبیعی زایمان کنم یا نه منم که همیشه از تخت دکتر زنان فراری و همچنین از معاینه بالاخره با هر سختی که بود دکتر معاینه کرد و گفت لگن بسیار خوبی داری😆😆😆یه کشت واژن هم ازم گرفت که قرار شد دفعه بعد جوابشو ببرم براش هفته 38 رفتم دوباره ویزیت از در که رفتم تو خانوم دکتر گفت تو هنوز نزاییدی؟!گفتم نه هیچ علائمی هم از زایش توخودم نمیبینم خلاصه گفت باید بیشتر پیاده روی کنی از هفته دیگه هم شربت زعفران غلیظ گل گاو زبون و روغن کرچک بخور منم از همون شب با بابایی رفتم پیاده روی تو پارک لاله رو شروع کردم آتلیه هم رفتیم تا عکس بارداری هم یادگاری داشته باشیم  آخرین شام دو نفره هم رفتیم هتل لاله خوردیم دوباره پنجشنبه 21 مرداد وقت گرفتم واسه دکتر البته چون نی نی روزهای آخر خیلی تکون هاش کم شده بود یعنی فقط صبح ها یه کوچولو بعد از خوردن آبدوغ خیار خنک یه واکنش داشت منم خونه رو مرتب کردم کار هامو کردم به جواد گفتم اصن همین امشب که میریم دکتر میگم بستریم کنه بزائونتم !!!وقتی رفتیم دکتر ازم پرسید کارهایی که گفتم و انجام دادی گفتم بعله هم پیاده روی کردم هم شربت زعفرون خوردم هم گل گاو زبان  فقط روغن کرچک و نتونستم اونم گفت پس فقط اونایی که خوشمزه بود و خوردی😆 بزار تا 27 هم صبر میکنیم گفتم خانوم دکتر اول 19 بود بعد 21 الانم که میگی 27 من دیگه خسته شدم تکون هاشم خیلی کمه نگرانم بعد جواد فرستاد بیرون رو تخت دراز کشیدم  دوباره معاینه ام کرد گفت 2  سانت باز شدی دهانه رحمت هم نرم شده واقعا تو حیفی که سز بشی پس اگه تا  شنبه دردت نگرفت صبحش بیا که با فشار شروع کنیم ولی یه جای ذهنت هم واسه سز بزار ممکنه سز هم بشی تا گفت شنبه بیا هری دلم ریخت منی که قبلش به جواد گفتم همین امشب بستری شم از اینکه قراره شنبه نینی بیاد ترسیدم واقعا ولی به روی خودم نیوردم نامه بیمارستان و گرفتیم و خانوم دکتر هم سفارش کرد که شب قبلش ماهیچه بخورم صبحش هم شیر و خرما و بعد 8 صبح بیمارستان باشم فردا صبح جمعه رفتم آرایشگاه موها مو یکم کوتاه کردم و بند و ابرو وقتی فهمیدن فردا میخوام برم زایمان کنم موهامم به عنوان هدیه براشینگ کردن 😉خلاصه ما ترگل ورگل شدیم که فردا دخملی میخواد مامانش و ببینه کیف کنه ناهار خونه مامان عزت دعوت بودیم رفتیم اونجا ناهار خوردیم و عصری اومدیم دیگه خونه مامانم نرفتیم چون حنا بندون  پسر عموم دعوت بودن ما هم خورده کار داشتیم واسه فردا رفتیم هایپر استار ماهیچه خریدیم و کمی خورده ریز اومدیم خونه منم دوباره ساک خودم و نینی رو چک کردم و شربت زعفرون غلیظ و گل گاو زبونم خوردم ولی هر کار کردم 2  یا 3 قطره بیشتر نتونستم روغن کرچک بخورم شبم چلو ماهیچه  رو خوردیم و خوابیدیم ولی چه خوابی من که از هیجان زیاد اصن خوابم نمیبرد تا صبح دوبار هم رفتم دستشویی لک دیدم همراه با موکوس (اون ماده چسبنده که برای جلوگیری از عفونت کیسه آب به دهانه رحم میچسبه) تازه 3 یا 4 صبح بود که کامل خوابم برد فکر کنم بعد هم 7 پاشدیم و من هم شیر و خرما خوردم و راه افتادیم به سمت بیمارستان تا برسیم و کارهای بستری رو انجام بدم بریم بلوک زایمان ساعت 8 و نیم شد دیگه وارد که شدیم گفتن فعلا جواد نمیتونه بیاد تو منم همون جا ازش خداحافظی کردم و رفتم داخل خانوم دکتر اونجا بودن سلام علیک کردیم و اولین سوال پرسید دیشب چی خوردی شام گفتم همون که خودتون گفتید ماهیچه صبحم شیر و خرما آفرین گفت و من و سپرد به مامای شیفت که اسمش ساناز بود و دختر جوان و خوبی بود لباس هام و عوض کردم فشارم و گرفتن که ماما با تعجب به دکتر گفت 10 رو 7 ولی دکتر خیلی خونسرد گفت خیلی هم خوبه  دستگاه ان اس تی رو وصل کردن و صدای قلب نی نی هم گوش کردیم که خوب بود خلاصه ساعت 10 به من آمپول فشار و زدن تا ساعت 11 انگار نه انگار بودم واسه خودم تو اتاق  میچرخیدم و راه میرفتم و تو تلگرام بادوستام چت میکردم ولی از 11 کمکم درد هام شروع شد اینم بگم که همون اول ماما  معاینه ام کرد دکترم بهش گفت چهارشنبه دو سه سانت باز بود ماما هم  گفت دوسانتی ساعت 12 دوباره ماما معاینه ام کرد گفت سه  سانتی دردهام هر لحظه بیشتر میشد دیگه جوری شد که رفتم رو تخت دراز کشیدم اصلا نمیتونستم  راه برم شیفت ها عوض شد و من یه نیم ساعتی تنها بودم اولش گفتم شانس من یه مامای خوب که بهم افتاد اونم شیفتش تموم شد ولی مامای بعدی که اومد از اونم بهتر و مهربون تر بود اولش که اومد خودش و معرفی کرد گفت می خواهم معاینه ات کنم دیگه کم آورده بودم گفتم نه تورو خدا همین نیم ساعت پیش معاینه شدم 3 سانتم گفت آخه باید واسه شروع شیفت ام یادداشت کنم قول میدم آروم باشه خلاصه معاینه کرد و در کمال ناباوری گفت 5 یا 6 سانتی بعدش یه مامای دیگه که میانسال بود و خیلی هیکلی و خشک اومد شرح حال گرفت و گفت دفعه بعد من معاینه میکنم اصن ازش خوشم نیومد ولی نیم ساعت بعدش اومد و به سختی معاینه ام کرد همون 6 سانت بودم با یه حالت عجیبم نگاه میکرد که مثلا چرا انقدر واسه معاینه بی تابی میکنی ایششش به نظرم معاینه شدن از خود زاییدن سخت تر بود😆 خلاصه اون ماما بد اخلاقه که رفت دردهام هر دفعه بیشتر میشد ماما مهربون هم کلی باهام همدردی میکرد و حتی کمرمم ماساژ میداد که خودم گفتم نمیخوام احساس میکردم با ماساژ راحت نیستم نیم ساعت بعدش دوباره معاینه ام کرد و گفت آفرین 8 سانت شدی دیگه میخوام کیسه آبت و پاره کنم گفتم نه تو رو خدا دکترم نیست الان بذار خودش بیاد گفت نترس دکترت پایین تو مطبه بعدم هر ساعت از شبانه روز باشه خودش و میرسونه کیسه آب و که پاره کرد دردهام بیشتر شد ولی خیلی حس خیس شدن نداشتم به سختی از جام پا شدم رفتم دستشویی کلی خون داشت ازم میرفت آب گرم و گرفتم به کمرم یکم حالم و بهتر کرد دیگه وقتی برگشتم رو تخت به ماما گفتم زورم میاد احساس میکنم باید زور بزنم گفت تحمل کن با دکترت تماس گرفتیم الان میاد فعلا زور نزن دکتر هم زود اومد خدا خیرش بده معاینه ام کرد فول شده بودم💪  گفت باباش و صدا کنید منم یادآوری کردم فیلم بردار بیاد خودش سوند و وصل کرد برام و لباس هم و عوض کرد کمکم کرد رفتم رو تخت زایمان جواد و چند بار پیج کردن ولی خبری نشد ازش خودم زنگ زدم بهش گفتم بدو بیا بالا اون بیچاره هم هول کرده بود نزدیک بود بخوره زمین ... اون موقع چنتا مامای دیگه هم اومدن بالا سرم  دکترم گفت درد ات که شروع میشه فقط زور بزن اگه دوتا زور خوب بزنی نی نی دنیا میاد یه ماما هم یادم داد که موقع زور زدن چونه ام بیارم پایین بچسبونم به گردنم دستام هم بزارم زیر زانوم دردم که شروع شد زور زدم کلی تشویقم کردن گفتن خیلی خوب بود آفرین سرش معلوم شده  منم پرسیدم مو داده؟😅😅😅 آخه الان وقت این سوال بود خدایی؟ دکترم گفت آره بد نیست😆 زور بعدی رو  زیاد خوب نتونستم بزنم پای چپم رگ به رگ شد دکترم گفت الان میخوام برش بدم یه زور دیگه بزنی اومده منم با نا امیدی گفتم دوتا زور زدم پس چرا نیومد😦گفت این و خوب زور بزنی میاد دیگه اصلا برش هم حس نکردم فقط یکم سوزش داشت دردم که شروع شد با تمام وجودم زور زدم که یه هو اول سرش بعدم بدنش مث ماهی سر خرد اومد بیرون انقدر درد داشتم که خدا میدونه دکترم صلوات میفرستاد و به منم میگفت یه صلوات بفرست که من از درد حال نداشتم بفرستم 🙈فقط پرسیدم سفیده یا سبزه😀😀😀😀دکترم گفت سبزه خلاصه من اصلا ندیدم دخملی رو بردن رو تخت خودش دکتر اطفال اومد برای بررسی حالش بعدا تو فیلم زایمان دیدم بچم دو دور بندناف دور گردنش بود وقتی دنیا اومد کبود بود کلا واسه همین نزاشتنش رو شکمم ببینمش تازه همین موقع ها که من زایمان کردم آقا جواد رسید داخل اتاق دکتر بهش گفت اول مامان بابایی هم اومد پیش من کلی ذوق زده بود بوسم کرد بهش گفتم برو ببین دخترمون چه شکلیه رفت پیش دخملی بند نافش و برید و کلی قربون صدقه اش رفت تو این بین دکتر هم داشت جفت من و در میورد اینم بگم که بر خلاف اینکه میگن تا نی نی دنیا میاد درد ات تموم میشه من همچنان درد داشتم و بی تاب بودم وقتی دکتر بند ناف و میکشید من التماس میکردم میگفتم تورو خدا نکش هنوز وصله انگار رحمم داره در میاد  دکتر میگفت اون دیگه وصل نیست فقط چون سفت میکنی خودت و نمیزاری در بیاد خلاصه یه یه ربعی هم طول کشید تا جفت در اومد و به نسبت درد هام خیلی کمتر شد بعدش هم بخیه ها که اونم به نظرم کلی دردناک و سوزناک بود😢 تو همین بین دخملی هم آوردن لای پتو واسه اولین بار دیدم وای که  خدا چقدر سفید و گرم و نرم بود پوستش هیچ وقت اون لحظه یادم نمیره از گرما و لطافت پوستش حظ کردم تا حالا همچین حسی رو تجربه نکرده بودم صورتش مثل ماه بود یه ماهه کامل یه صورت گرد چشماش هم از نور زیاد بسته بود برام خیلی جالب بود نه شبیه من بود نه جواد دکترم دیدش گفت سفید شد بچت اولش سیاه بود جواد گفت خب اون موقع تازه دنیا اومده بود😉بردنش گفتن لباس تنش میکنند دوباره میارنش جواد هم  رفت منم بردن ریکاوری ظرف غذا ی ظهرم و دادن بهم که بخورم سوپش و خوردم کلی چسبید بهم انگار مرحم گلوم بود تازه اون لحظه فهمیدم انقدر خدا و  امام رضا و صدا کردم صدام گرفته بود بعدش مژان جونم و آوردن پیشم الهی فداش شم  چقدر صورتی بهش میومد همون ماما مهربونه کمکم کرد بهش شیر بدم کلی شیر خورد دخترم و بعد هم خوابید دیگه منم دردهام کلا تموم شده بود خیلی خوشحال بودم که تونستم طبیعی زایمان کنم از دکتر و بیمارستانم هم فوق العاده راضی بودم که باعث شدن بهترین روز زندگیم انقدر زیبا رقم بخوره الهی که خدا هیچ زنی رو چشم انتظار نزاره و یه نی نی خوشگل و سالم مهمون دلاشون کنه.

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

معصومه
9 دی 96 18:36
سلام عزبزم مبارک باشه ماشاالله چ دخملی عکسای ببشتری ازش بزار عزیزم. میبینی مامان شدن چ دلنشینه.راسی خودت چند سالته عزیزم؟
مژده
18 دی 96 11:45
سلام معصومه جونم ممنون آره خیلی شیرینه واقعا آدم تا مادر نشه درک نمیکنه خودمم الان 26 سالمه