زورکی نوشت .....
سلام علیکم:
اول از همه بگم این پست و به افتخار غزل جونم مینوسما!!!! از بس سراغم و گرفت دیگه خجالت کشیدم اومدم
2هفته پیش یه مهمونی دادم دوستای دبیرستانم و که چند سالی بود ازشون خبری نداشتم و جدیدا دوباره از طریق وایبر هم دیگر و پیدا کردیم و دعوت کردم خونمون ماشالله اکثرشون شوهر که کردن هیچی نی نی هم دارن منم با کلی ذوق و شوق خونه و جمع و جور کردم و واسه ناهارم طبق سفارش دوستام براشون لازانیا پختم و بابا جوادیم صبح که داشت میرفت ناهارشو دادم دستش گفتم بره خونه مامانش ظهر بخوره
7تا از دوستام و دعوت کردم که فاطمه مریض بود نیومد نسیبه هم که یه دختر 2ماهه داره خونه خالش دعوت بود نیومد 5تای بقیه یعنی فررانک و مهسا و سوده که مامان شدن با نینی هاشون اومدن نگار و مولودم که هنوز مجردن اومدن
اولش به بابایی گفتم جوادی قراره خونمون شیرخواگاه بشه اگه این نی نی ها یه دفعه باهم گریه کنن همسایه ها میان سراغم بابا جوادی ام گفت غلط کردن همسایه ها !!!ما تو این 3سال صدامون در نیومده حالا 1روز اگرم صدایی اومد چشمشون کور تحمل کنن!!!!
خلاصه از ساعت 10بود که مهمونها اومدن اول مامان مهسا با یسنا خانم و مامان سوده با آقا میبن اومدن بعدش نگار با مامان فرانک و دوقلوهای جینگولش آریا و بردیا اومدن آخ سرم مولود جون اومد وای که چقدر خوش گذشت
کلی گفتیم وخندیدیم و یاد اون دوران کردیم یسنا دختره مهسا 1سال و نیمشه دوقلو های فرانک و مبین پس سوده هم تقریبا 2 ماهه بودن البته آقا مبین با اینکه هم سن دوقلوها بود ولی اصن قابلخ مقایسه با اونا نبود ماشالله پهلوونی بود واسه خودش حالا اگه حسش بود بعدا عکساشونم میزارم تو وبم
فعلا در همین حد از ما قبول کن غزل جونی تا ایشالله آخر دی ماه امتحانام که تموم شد ایشالله دست پر تر میام