زندگی پر از عشق من و همسرمزندگی پر از عشق من و همسرم، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
مژانمژان، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

برای فرشته ام

سالگرد ازدواج

سلام گوگولی مامانی خوبی جیگمل من؟ امروز 13 رجب تولد اولین امام شیعیان دنیا امام علی علیه السلام و روز  پدر هستش تازه تولد دختر عموت مهدیس خانومم هست تازه دیروزم سالگرد ازدواج منو بابایی بود  خلاصه که به قول عمو مجیدت که دیشب میگفت کم پیش میاد این جور مراسم تو مراسم بشه ها جات خالی دیشب رففتیم تولد بازی کردیم  مهدیسم یه لباس عروس خریده بود واسه عروسی عمه زهرا کلی پوشید و باهاش ذوق کرد یه چند وقتی میشه که دارم اساسی به اومدنت فکر میکنم مامانی  به نظرم از دی ماه همین امسال دیگه باید تشریف بیاری آخه من دیگه طاقت دوریه شما رو ندارم به بابایی هم گفتم اونم موافقه به احتمال قوی از همین امسال اگه خدا بخواد میای تو دل ماما...
23 ارديبهشت 1393

اریبهشت ماه من است....

سفره هفت سینم را می چینم تا بهار را در اردی بهشت تحویل بگیرم... آغاز سال جدید من از اردی بهشت است... اردی بهشتی که نه مانند فروردین زمستانی است و نه مانند خرداد تابستانی... ماهی ست خالص و خاص در قلب بهار بدون هیچ گرایشی... و این است اعتدالی ترین بهار.... کلا اریبهشت ماه شانس منه تو این ماه  هم به دنیا اومدم هم ازدواج کردم  کسی چه میداند شاید در همین ماه هم بچه دار شوم یا بفهمم که باردارم... امروز بیست وسومین بهار زندگیمو جشن میگیرم نمیدونم بهار سال بعد کنارم هستی فرشته کوچولوم یا نه دیشب بازم اومدی به خوابم روژین قشنگم قربون اون موهای فرفریت برم که به خودم رفته  بود موهاتو خرگوشی بسته بودم نمیدونی چقدر اروم...
18 ارديبهشت 1393

شعری زیبا در جهت افزایش جمعیت...

یاد آن روزی که بودم اولی ناز و طناز و عزیز و فلفلی شاه خانه بودم و با داد و دود هر چه را میخواستم آماده بود وای از آن روزی که آمد دومی نق نقو و بد ادا و قم قمی من وزیر گشتم و افتادم زجا دومی به جای من گردید شاه تا به خود آیم و خودداری کنم سومی آمد و او شد خواهرم دختری زیبا و خوش رو مثل ماه من و داداشم کشیدیم سوز و اه جای سبزی و گل در زندگی سر رسید از گرد راه چهارمی دیگر آن خانه برایم تنگ شد سبزی گل در نگاهم سنگ شد داشتم میکردم عادت ناگهان پنجمی هم پا گشود بر این جهان گر چه بهر سوختن ۵ تن کافی نبود ششمی هیزم شد و ما مثل دود ناصر و منصور و شهناز و شهین احمد و فرهاد … هفتم مهین خانمان گردید در هم بر همی سه قلو شد ...
17 ارديبهشت 1393

لباسای جدید نی نی قشنگم....

روز تولدم هوس کردم واسه نی نیم یه چیزی بخرم از دانشگاه که برمیگشتم رفتم سه راه جمهوری این زیر دکمه دار قرمز رو خریدم اون پالتو هم عیدی با خواهرم از صادقیه خریدم اون شلوارم باز یه بار دیگه خودم از جمهوری گرفتم واسه عششششششششششششششقم ...
16 ارديبهشت 1393

بر سر دو راهی...

سلام نی نی قشنگم خوبی مامانی؟ اون بالا بالاها خوش میگذره ما که این پایین زیاد حالمون خوب نیست سال پیش 4 اسفند ماه آقاجونم پر کشید از این دنیای فانی و رفت روز یکشنبه بود صبح رفتم دانشگاه کلاسم ساعت 1شروع میشد ولی من واسه اینکه میخواستم برم یه سر خونه آقا جونم ,کلاس ساعت 10 صبح و رفتم  و از اونجا رفتم خونه لباسمو عوض کردم و حدود ساعت 1 ظهر رسیدم اون موقع آقاجون رو تختش خوابیده بود در واقع ما فکر میکردیم خوابه ولی ...هون موقع ها بود که مثل یه فرشته پاک و معصوم بدون هیچ صدایی تموم کرده بود به مامانم گفتم آقاجون خوابه؟ گفت آره منم دم در اتاق وایسادم دیگه نرفتم بالا سرش که به خیاله خودم بیدار نشه 1ساعتی گذشت دایی رضا و دایی حمیدمم اومدن ...
8 ارديبهشت 1393

منه جان عزیز

دیروز با همسری رفتیم کلی خرید کردم رخت و لباسو پالنو ..خلاصه آخر سر هم از یه دست فروش یه رنده مخصوص گرفتیم واسه تزیین سالاد و این جور چیزا امروزم اومدم افتتاحش کنم که با اولی حرکت گوشه ناخن شستم با یه تیکه از گوشتم رفت یه جیغ بنفشی کشیدم بیا و ببین حالم داشت بد میشد چون معمولا خون که میبینم فشارم می افته غش میکنم زودی یه قاشق عسل خوردم دستمو که از رو زخم برداشتم دیدم خیلی عمیقه یه دستمال کاغذی گذاشتم روش رفتم بتادین پنبه رو از  کشو بیرم این قدر خون اومد دیدم دستماله قرمز شده خون داره میچکه رو فرش عصابم داغون شد دیگه یه دستمال دیگه برداشتم رفتم دراز کشیدم که حالم بد نشه وای خدا حالا خوبه تنها بودم اگه یه نینی داشتم چیکار میکردم تو اون هی...
27 فروردين 1393

یا شافی...

خدایا الهی شکرت  ناشکری نمیکنم ولی من طاقت غم ندارم خدایا چی شده چرا یه دفعه این همه غم باهم عمو احمدم مرد خاله زهرم سرطان سینه گرفته امروزم که بهم گفتن بابابزرگم سرطان داره حالش خوب نیست تو جا خوابیده خدایا تورو خدا من فقط همین یه بابابزرگو دارم ازم نگیرش خدا جونم خدای خوبم بابا بزرگم هنوز نتیجه اش و ندیده فقط 4 تا نوه داره ای خدا یک سال بابا بزرگمو نگه دار تا لاقل یکی از نتیجه هاشو ببینه خدایا تو اگه بخوای میتونی میتونی مگه نمیگن عمر دسته خداست خب من اومدم ازت بخوام از ته دل از عمر من کم کن بذار رو عمر آقاجونم خدایا من از دکترها چیزی نخواستم اومدم از تو که اصل کاری التماس میکنم  سایه بابابزرگم بالا سرم باشه دوستای گم هرکی این متن...
27 فروردين 1393

سوغاتی های مکه

سلام نینی قشنگم خوبی؟ اون بالا ها خوش میگذره؟ بعد تقریبا 1 سال که بهت گفته بودم تو وبلاگت لباسایی که از مکه برات با بابایی خریدم و میذارم بالاخره با کلی مشقت موفق شدم همین جا هم از راهنمایی مامی سارا ممنونم که کمکم کرد خب برای دیدن عکسها بفرمایید ادامه مطلب این  سه تای آخرسلیقه خودمه اون سفیده که کروات داره سلیقه همسری هستش تام و جری  هم سلیقه جفتمون به جز همون پیرهن و سارافون بقیه لباسارو سعی کردم رنگ و مدش طوری باشه که هم دخترونه باشه هم پسرونه که بتونی همشو استفاده کنی همشونم به طور مستقیم به پارچه سیاه و حتی خود سنگ های کعبه متبرک شده عزیزم امیدوارم  روزی برسه که این لباسهارا تو تن خودت کنم عکساشو اینجا ...
6 بهمن 1392